قشنگترین وشیرین ترین روزهای یک جوان دوران نامزدی وعقد
اونه ولی مابرعکس همه بودیم.ما تلخترین روزها را سپری کردیم.
بابا اجازه نمیداد همدیگه را ببینیم حتی جوادرو مهمون نمیکرد.
ما اجازه تلفن زدن به همدیگه رو هم نداشتیم.بیشتر مواقع تلفن رو
توی کمد مخفی میکرد.دلم براش تنگ میشد واسه شنیدن صداش دلم پر میزد.
شب وقتی میخوابیدم تو عالم خیال اونم پیشم میخوابید
باهم حرف میزدیم برا آیندمون نقشه میکشیدیم
باهاش درد دل میکردم آخرسر هم با گریه خوابم میبرد.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: